مزدا جانمزدا جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

مزدای مانای ما

قطار دو سالگی

به همین سادگی و شیرینی قطار عمرت را از ایستگاه دو سالگی گذراندیم.  پسرکم هر چه پیشتر بروی بیشتر می یابی که همه ی شیرینی زندگی به باهم بودنها و صمیمیت ها و عشقهاست.  همه ی هیاهوی پوچ این روزگار در هوهو چی چی قطار شادمانیهایت گم باد.  پی نوشت سپاس از سمیرای عزیز که هُماروز تولدش با تو یکی ست و سخاوتمندانه جشنش را با تو و ما قسمت کرد. سپاس فرشته ی عزیز که بیش از یک سال است که چشممان و کاممان به هنرش روشن و شیرین است.  سپاس از مدرسه طبیعت بابامسعود عزیز که به برکت حضورش فرصت شادی مان دوچندان شد. ...
21 تير 1397

دو سالگیت درخشان

تمام حس شاعرانه ام را هم که جمع کنم به پای حجم غزلهای شیرینی که در بند بند وجودت جاری ست نمی‌رسد قندک من! اصلاً چطور میشود با وجود تو ایستاد و لحظه ای چشمها را بست و واژه ها را بهم پیوند زد که حادثه ی باشکوه تولدت را به شور بنشینند عشق غلتان و مواج من! امروز سرخوشانه به نقطه ی دو سالگی ات می رسی و من همچنان مبهوتم که در این مجال اندک چه آسان انبوه دل ما را به تمامی ربوده ای گوشه ی دِلک! بسان خورشید دهمین روز تابستان هماره داغ و درخشان باش و بر ما عشق بباران خداوندگار خرد خانواده! ...
10 تير 1397

نیم و یک

هجده ماهه شدی شگفت انگیزِ شگفتی آفرین من! این روزها ورای تصور همه، گفتار و رفتار میکنی. با کلمات واضح تری منظورت رو میرسونی و رفتارت هم که سرعت و بازه ی تنوع بیشتری، هر روز نسبت به قبل، پیدا میکنه. مثلاً  تا بابا لباس میپوشه میگی کاگا (یعنی داره میره کارگاه)؛ نیروانا رو نیانا صدا میکنی؛ وقتی میگم بابا و بچه ها رفته ن مدرسه طبیعت صدای خروس درمیاری؛ برای یک سال و نیمه گی ت چه آرزویی میتونم داشته باشم جز همین که مدام در شگفتی باشی. ...
10 دی 1396

یک سال خورشیدی

    مزدای مانای ما! زیباترین پاسخ بودی نجوای آراممان را که: "ای خدا این وصل را هجران مکن" و اینک، آنسان وصل مشترک جمعمان هستی که مباد زندگی بی گرمای وجودت. تابستان حضورت جاودان باد و اولین دور خورشیدی ات گیلاس باران!   ...
10 تير 1396

یک کنار یک ماهگی

آخرین ماهشمار از اولین دور عمر عزیزت رو کلید زدیم و حالا با شمارش معکوس روزها بسمت یک سالگی ت سرازیریم قند عسلم! رویش دو دندان بالای پیش و افزوده شدن دو مروارید زیبای دیگه به گنجینه ی سلامت دهانیت، بهمراه درگیری های بیش از یک هفته ت با یه ویروس حال خراب کن دیگه، بسیار پرمخاطره شد و کلی انرژی از همه مون گرفت.  همچنان به میز و مبل و در و دیوار و پاهای ماها تکیه میکنی و راه میری و هر چی رو هم که زورت برسه هول میدی و پی اش راه میری. از واکر گرفته تا میز و جعبه و چارپایه و روروئک.  رفتار اجتماعی و زبان بدنت همراه با ادای آواها به زیبایی تکامل پیدا میکنه. حالا هر وقت بابا یا من یا هر کسی که دوسش داری لباس میپوشه که از در خونه ب...
12 خرداد 1396

توت و تولد

از قافله ی تولدم جا نمودی فندقک! که یعنی اولین بار طعم توت فرنگی رو با کیک من کشف کردی و عجیب کشف خوشمزه ای که مدام مجبور میشدیم یکی بدیم دستت ساکت باشی بذاری عکس بگیریم. خیلی میخواستم که زودتر از موعد یک سالگیت این میوه ی ممنوعه رو نخوری ولی نشد. انگار اینکه فرزند سوم باشی خیلی هم بد نیست واسه ت، بر اساس تجربه ی پدر مادری میشه یه جورایی هم خط قرمزا رو واسه ی تو کمرنگ تر کرد، مثلا صورتی! در لحظه، واکنش آلرژیکی نشون ندادی و امیدوارم کلاً و در آینده هم تأثیری روی سلامتت نذاره. تو هم مثل داداش اهورا و آبجی نیروانا عاشق این میوه ی زیبای خوش طعمی که خداییش، خود خودِ بهشته وسط اردیبهشت! ...
17 ارديبهشت 1396

یه توپ 10 ماهه داریم قِل قِلیه

وقتی شنگول از خواب پا میشی شروع میکنی اصواتی رو که یاد گرفته یی با خودت زمزمه کردن، از ولوم پایین شروع میشه و کم کم اوج می گیره. گَ گَ، دَ دَ، بَ بَ، مَ مَ،  تازگیا صداهای ت و پ هم گاهی بگوشم میرسه. بعد میشینی و دست دستی میکنی، محکم و با همه ی توانت. بعدم موتور حرکتی رو بکار میندازی و چهار دست و پا قل میخوری میری سمت مبل و میز و هر چیز دیگه ای که بشه با تکیه بهش وایستاد که البته همشونم درست انتخاب نمیکنی مثلاً میخوایی به تاب بارفیکسی هم تکیه کنی که اگه کنارت نباشیم واویلا. تازگیا با کلی احتیاط و دراز کردن دستت به سمت زمین میشینی. از سرسره ی کوچولوی دنیای کودکانه مون تا چند قدمی بالا میری و سر میخوری و دوباره سعی میکنی. مسیر پر ترددت، او...
9 ارديبهشت 1396

هفت مزدایی

هفت گام بلند را چه زود برداشتیم مزدای نازنینم! و چقدر کم پیش میاد از اینهمه شیرینی که به لحظه هامون هدیه کرده ی بنویسم. دلنوشته هام برای تو به ثبت ماهگردهای تو خلاصه شده و اونم خیلی مختصر و تلگرافی. عزیزکم, قندکم که وقتی به روی من یا هر عزیز دیگه ای میخندی دلم برات ضعف میره, هفت ماهگیت ماه بارون! این ماه تجربه ی چشیدن طعم های مختلف, بزرگترین تجربه ت بود؛ اینکه دیگه محدود به خوردن شیر من نیستی و منم نباشم میشه یه جورایی اون شکم فندقیت رو سیر کرد تا حدودی بهم آرامش میده, که تو میتونی روی پاهای خودت وایستی و وابستگیت به من کمتر میشه. برعکس اهورا که اصلا با فرنی و شیربرنج حال نکرد و یه راست رفتیم سراغ سوپ و کته براش, تو عاشق فرنی و شیربرنج...
17 بهمن 1395