مزدا جانمزدا جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه سن داره

مزدای مانای ما

شی بای بای

فکر نمیکردم بعد از سه و سال و نیم ایفای نقش مادری در زمینه تغذیه ی تو و اهورا با شیر خودم، پروسه ی اولین جدایی تو و قطع شیردهیم به همین راحتی باشه. یادمه برای نیروانا و اهورا خیلی در این زمینه با خودم درگیر بودم و از بزرگترین دغدغه هام طی این مرحله بود. برای تو هم همینطور دغدغه داشتم ولی شاید بدلیل تجربه و یا اینکه خیلی تدریجی تر انجام شد و هم اینکه نشانه های لزومش رو خیلی واضح تر دیدم، با آرامش و عزم و اطمینان بیشتری انجام شد. از بعد از عید نوروز وعده های شیرت خیلی کمتر شده بود ولی بودن روزایی که دائم بهم چسبیده بودی و با هر اندک ناراحتی که داشتی به همین شیوه ی چسبیدن به سینه ی من خودت رو آروم میکردی و در واقع تغذیه ی روانی میشدی تا جسمی. ا...
11 مرداد 1397

آغاز سؤال و سلام

از چهارشنبه عصر که بردمت دکتر و بعدشم یه سَری توی یه فروشگاه بزرگ چرخیدیم شروع کردی به اولین پرسش زندگیت: این چیه؟! و مدام انگشت کوچولوت رو اینور اونور اشاره میکنی و هی تکرار این پرسش زیبات. اونقدر که دیگه کم میارم و کلافه میشم و میزنم زیرش که چمیدونم دیگه بابا، هر چی هست. امیدوارم که به پاسخ همه ی سؤالهای زندگیت برسی و البته اونقدری حوصله و تأمل و مهارت فرزندپروری در من مونده باشه که پرسشگر توانایی بار بیایی. تعطیلات عید فطر بعد از سه سال رفتیم بم خونه ی عمو علی اینا و اونجا هم شاهد شکوفایی زیبایی در تو شدیم. دست کوچولوت رو بالا میاری و یه سلام شیرین نثار آدم میکنی و یا چند سلام شاد و پشت سر هم رگبار میشه روی دلمون. آخه اینهمه خوشبخ...
28 خرداد 1397

بازیگوشانه

یعنی مزدا نمیدونم این شور و انرژی بالارفتن در تو از کجا تقویت میشه. هیچ ارتفاعی در خونه یا بیرون خونه نیست که نخواهی تجربه ش کنی. حالا دیگه با اهورا یه تیم تشکیل دادین که خیلی جفت و جوره و همه مدل کاری میکنه تا یا خنده و فریاد شادی مامان رو از ابتکار و خلاقیت گروهی تون دربیاره یا جیغ بنفشش رو از بهم ریختن اوضاع.‌ هر چی که باشه دلم از اینکه با هم کودکی و تجربه میکنین خوشه و وقتی نیروانا هم، همبازی تون میشه که دیگه جشن ها در دلم برپاست. از بازی های دونفره یا سه نفره ی اوقات خوشتون آب بازی توی حمومه، ماشین بازی و هول دادن ماشیناتون دنبال هم، رقص و پایکوبی، لگو ساخت و پاخت کردن و هی بهمش ریختن، فشن شوی لباس، با همدیگه پای برنامه های خ...
19 ارديبهشت 1397

شیرین زبان کوچک

آخر شبه و خاموشی زدیم. یهو اهورا یادش میاد بوس شب بخیر نداده و میپره روی تختی که من و تو خوابیدیم و بوسم میکنه. با تمام وجود میبوسمش و جون می گیرم. بعد خم میشه که تو رو هم ببوسه و یه ماچ آبدارم نصیب لپای تو میکنه. یهویی با صدای دلنواز و رسا یه "مَنون" از ته دل میگی و ای جون همه رو برمی انگیزی. عاشقتم که این روزا هر چی میگیم تکرار میکنی. یه چند تا واژه ی خوشگلی که ازت یادم مونده آذین این یادگاری میکنم. برای فرداهات که با یادآوریش قند آب کنیم توی دلمون. اَمَ : اهورا نیانا : نیروانا سَدی : سمیرا نَتُن : نکن دیتی : دلستر بیتکیت : بیسکوییت شُغا : شکلات اَشی : روشن اَین : آهنگ وفت : رفت مَنون : ممنون کَ : کله، سر [هر وقت ...
6 اسفند 1396

فندق مدرسه طبیعت بابامسعود

از اوایل آبان ماه که مدرسه ی طبیعت بابامسعود رو با حمایت و دستان پرسخاوت بابامسعود عزیز و خونواده ی نازنینش راه اندازی کرده یم و جمعه ها حدود سه چهار ساعتی به همراه بچه های دوست و آشنا دل میدیم به دامان طبیعت و بازی های کودکی، گهگاه که منم سعادت همراهی قافله ی مدرسه رو داشته م و هنوز قوانین مدرسه رو کامل اجرایی نکرده یم که زیر سن سه سال اجازه ی ورود نداشته باشن، تو هم قاطی بچه های بزرگتر، از این دامن گشاده حسابی بهره برده ی و حسابی توی باغ با آب و خاک و گل و درخت ارتباط گرفته ی. دیروز اما یه تجربه ناب و بکر داشتی و عکس العملی که نشون دادی حسابی شگفت زده م کرد. با خودم یه ظرف کوچولوی نیمرو و چند تکه نون برداشته بودم که ت...
23 دی 1396

نیم و یک

هجده ماهه شدی شگفت انگیزِ شگفتی آفرین من! این روزها ورای تصور همه، گفتار و رفتار میکنی. با کلمات واضح تری منظورت رو میرسونی و رفتارت هم که سرعت و بازه ی تنوع بیشتری، هر روز نسبت به قبل، پیدا میکنه. مثلاً  تا بابا لباس میپوشه میگی کاگا (یعنی داره میره کارگاه)؛ نیروانا رو نیانا صدا میکنی؛ وقتی میگم بابا و بچه ها رفته ن مدرسه طبیعت صدای خروس درمیاری؛ برای یک سال و نیمه گی ت چه آرزویی میتونم داشته باشم جز همین که مدام در شگفتی باشی. ...
10 دی 1396

گوگل مزدا

دیگه حالا همه اذعان دارن که تو یه چیزی ورای اهورایی توی تخلیه و مصرف انرژی. کی فکر میکرد اون پسرک ناز و ملیح و لطیف چند ماه پیش که البته هنوزم همچنان ناز و ملیح و لطیفه چنین قدرت مانوری داشته باشه که به آنی زمین و زمون رو درنوَرده. بسان صخره نوردا دست و پنجه ی چسبنده داشته باشه و به تعبیری از دیوار راست هم بالا بره. البته نمیشه گفت خیلی هم دور از ذهنه چرا که با حضور استادان و پیش کسوتانی چون نیروانا و اهورا غیر از این پیش میومد غیرمنتظره بود.‌ هر چی که هست الان با حضور تو که نماد زنده و واقعی گوگلیدن (to google) هستی، چیزی از تیررس جستجو و کشف و یافتن تو دور و در امون نمیمونه. حیف بعضی صحنه ها رو نمیشه چهارگوشه ی یادگار کنم که...
16 آذر 1396

فاتح قله ها و قلبها

با تمام وجود بزرگ شدنت رو سر میکشم. حالا دیگه، تو فاتح همه ی ارتفاعات خونه ای. میز و مبل و تخت و چارپایه و پله و پله و پله و ... بیرون که زیاد نمیریم ولی قطعاً اونجام هر چی بلندی باشه رو تو در خواهی نوردید.‌ وقتی از سرسره ی سه پله ای کوچیک خونه بالا میری و وایمیستی روی اون لبه ی بی نرده و لیزش و دستات رو مث قهرمانا میبری بالا و یه صدای شبه فریادِ تارزان گونه ی غرورآمیزی از خودت متصاعد میکنی و چشات همینجور گرد میمونه و برق میزنه، هم دلم میریزه بدوم بگیرمت هم قند توش آب میشه که ببین فسقلی ما رو! سرگرمی های شادمانه ی این روزات طی طریقه، هی توی خونه راه میری و لذتبخشترش یه چیزی هم مث چوبی، چنگالی، میله ای، سیخی، ... توی دستته و جیم میزنی. ...
17 شهريور 1396