مزدا جانمزدا جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مزدای مانای ما

فندق مدرسه طبیعت بابامسعود

1396/10/23 9:18
نویسنده : مامان فريبا
1,467 بازدید
اشتراک گذاری

از اوایل آبان ماه که مدرسه ی طبیعت بابامسعود رو با حمایت و دستان پرسخاوت بابامسعود عزیز و خونواده ی نازنینش راه اندازی کرده یم و جمعه ها حدود سه چهار ساعتی به همراه بچه های دوست و آشنا دل میدیم به دامان طبیعت و بازی های کودکی، گهگاه که منم سعادت همراهی قافله ی مدرسه رو داشته م و هنوز قوانین مدرسه رو کامل اجرایی نکرده یم که زیر سن سه سال اجازه ی ورود نداشته باشن، تو هم قاطی بچه های بزرگتر، از این دامن گشاده حسابی بهره برده ی و حسابی توی باغ با آب و خاک و گل و درخت ارتباط گرفته ی. دیروز اما یه تجربه ناب و بکر داشتی و عکس العملی که نشون دادی حسابی شگفت زده م کرد. با خودم یه ظرف کوچولوی نیمرو و چند تکه نون برداشته بودم که تا زمان چاشت اگه گشنه تون شد بخورین. کیسه ی نون و نیمرو بغل دستم لبه ی فضای درختی باغ بود و یه لقمه خورده نخورده رفته بودی پی ولگردی توی طبیعت و پست و بلند باغ رو با پاهای کوچولوت رصد میکردی؛ تا اینکه سه تا بره ی ناز و دلبر وارد فضای باغ شدن و دل کوچولوی تو رو نان بردن که از رفتن سراغ قلمرو سگ ها منصرف شدی و دویدی دنبال بره ها. همراهی شون کردیم تا رسیدن همونجایی که نون و نیمروها بود. تا اونموقع کلی نازشون کرده بودی و به سر و صورتشون ور میرفتی و همه ش میدیدم دستت رو میبری سمت دهنشون. که یه باره دیدم رفتی و ظرف نیمرو رو آوردی برای من و اصرار و اشاره که باز کنم (البته باز رو میگی ماد و خیلی ناز هم میگی). فکر کردم گشنه ت شده و میخواهی خودت بخوری. یه لقمه ی آماده رو که توش بود سمت دهنت بردم که بخوری ولی تو سرت رو برگردوندی و لقمه رو از دستم گرفتی و کف دست کوچولوت گرفتی و رفتی سمت ببعی گرفتی جلوی دهنش که بخوره. دهنم از تعجب واموند. آخه چطوری فهمیده بودی که بایدبهش غذا بدی! اما الان که به دیروز فکر میکنم حس میکنم بخاطر این بوده که یه وقتایی که باباحامد میره کارگاه به سگهاش غذا بده تو هم با چنان عشقی هاپ هاپ گویان همراش میری که این تجربه ی غذا دادن به حیوون انگار توی دل و جونت نشسته و دیروز با دیدن ببعی ها ناخودآگاه به یاد غذادادن بهشون افتادی. اینا اون تجربه های ناب و بی بدیل طبیعت و مدرسه ی طبیعته. تو فندق عزیزم به عنوان عضو نخودی-فندقیِ مدرسه هم از این فضای ناب بهره ها بردی که گوارای وجودت باد. ازه برف رو هم برای اولین بار لمس و حس کردی، به برکت سایه ی مستدام دیوار باغ!

پسندها (3)

نظرات (0)