مزدا جانمزدا جان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مزدای مانای ما

... نفس تا تو

شمارش معکوس قدمهات تا رسیدن به آغوشمم داره به پایان میرسه و من هنوز از شدت هیجان نمیدونم چی برای اومدنت بنویسسم نازنین.  تو پسرک صبور و آرومم که لحظه های بارداری رو با وجود داداش اهورای کوچولو که مدام مورد نوازشش بودی تجربه کردی. باور.کن اهورا خیلی میبوسدت و نازت میکنه. درسته که گاهی نادانسته در اثر وول خوردناش جور دیگه ای نواخته میشی ولی اون واقعا از سر ندونستناشه. نیروانام که داره روزا رو میشماره تا بهت برسه و بتونه ببیندت و بابایی و منم که گفتگو نداره چقدر منتظریم. به سلامتی و آرامش قدم به زمین بذار شازده کوچولوی پاک سرشت, مزدای عزیزم! ...
6 تير 1395

روزی تو خواهی آمد

کوچولوی وول وولی من! حضور تو باعث شد یه بار دیگه دکتر دوست داشتنی م رو ملاقات کنم. همون بنده ی خوب خدا که خواهرت نیروانا رو با دستای پرتجربه ش برامون به این دنیا فراخوند و قرار بود که داداش اهورا رو هم اون به دنیا بیاره که شتاب داداشی برای بدنیا اومدن این اجازه رو نداد.  تا اینجای بارداریم رو پیش دوستم میرفتم که تازه تخصصش رو گرفته بود, با کمال محبت و بلافاصله که میرسیدم مطبش ویزیت میشدم و معطلی نداشتم که اهورا اذیت بشه. ولی حقیقتش میترسم اگه کارم به عمل سزارین بکشه پیش اون برم. واسه همین بود که باز رفتم سراغ همون دکتر قدیمی تا اولا بهم بگه تکلیفم برای زایمان چیه, مث نیروانا سزارین, یا مث اهورا طبیعی و ثانیا ازش وقت بگیرم اگه سزارین...
24 خرداد 1395

اینک چهل سالگی

اینک در جان پناه چهل سالگی ام ایستاده ام تا نفسی تازه کنم. به راه آمده می اندیشم و نگاهم به قله ای ست که پس ابرها رسیدنم را به انتظار نشسته است.  کوهنورد نیستم ولی به کوه زدن را دوست دارم. شاعر نیستم ولی در هوای شاعرانه, نفس کشیدن را دوست دارم. نوازنده نیستم ولی نواختن احساس را دوست دارم.  شمع نیستم ولی عاشقانه و خاموش, روشنایی بخشیدن را دوست دارم. اصلا خود دوست داشتن را دوست دارم. هزار راه نرفته را نظاره میکنم که هر یک به کجایم می رساند, هزار تصمیمی که به مقتضای انسان بودنم, درست یا نادرست گرفته ام که مرا در این نقطه از زمان و مکان نشانده است... چهل سالگی ام را دوست دارم چرا که موسم برانگیخته شدنم به ...
15 ارديبهشت 1395

حس زیبای حضور تو

حرکات موزون و غیرموزونت رو مدتهاست حواله ی وجودم میکنی نازنین. دو تا پسر عزیز دارم که از درون و برون مینوازنم. اهورایی که از سر و کولم بالا میره حتی وقتی میخواد شیر بخوره و مزدایی که داره حرکات مداوم دست و پاش رو از الان تمرین میکنه توی شیکمم! خدایا سپاست که فرزندانم توان حرکت دارن و منو به چالش میکشونن برای همپایی شون.   آخرین سونوی تو نشون میده که سر و ته شدی و داری وارونه دنیا رو تجربه میکنی کوچولو!   فرصتی برای حرف زدن باهات پیدا نمیکنم عزیزم، منو ببخش که از سهم جنینیِ همصحبتی با تو برای گذروندن اوقاتم با اهورای کوچک گذاشته م، آخه حس میکنم وقتی تو دنیا بیایی شاید نتونم به اون که هنوز خیلی به آغوش و همراهی مدام من احتیاج...
8 ارديبهشت 1395