مزدا جانمزدا جان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه سن داره

مزدای مانای ما

پنج عاشقی

کوچولوی تو دل بروی من! مزدای گلم! پنج عاشقیت همزمان شد با تولدانه های خواهر و برادری و من نرسیدم برات ثبتش کنم. اولین باری که غلت زدی یادته؟ دومین بار تازه دیروز بعد از اونهمه مدت, سه بار غلت زدی و این یعنی اینکه مامان لطفا به منم توجه کن! خیلی تغییر کردی و من انگار مسؤول بغل کردن و خوابوندن و شیر دادنتم. سعی میکنم باهات بازی کنم و خنده های نازت رو دربیارم ولی اعتراف میکنم کم پیش میاد چون تا میام باهات دلبرانگی دربیارم اهورای نازنین بالای سرمون ظاهر میشه و ابراز وجود میکنه. به شیوه های شیرین و گاهی نه زیاد شیرین. و من پشیمون میشم چرا علنا بهت توجه کردم که لاجرم دوتایی تون اذیت بشین. یواشکی عشقولانه بازی درآوردنم سخته ها!!!! ...
24 آذر 1395

اینک چهل سالگی

اینک در جان پناه چهل سالگی ام ایستاده ام تا نفسی تازه کنم. به راه آمده می اندیشم و نگاهم به قله ای ست که پس ابرها رسیدنم را به انتظار نشسته است.  کوهنورد نیستم ولی به کوه زدن را دوست دارم. شاعر نیستم ولی در هوای شاعرانه, نفس کشیدن را دوست دارم. نوازنده نیستم ولی نواختن احساس را دوست دارم.  شمع نیستم ولی عاشقانه و خاموش, روشنایی بخشیدن را دوست دارم. اصلا خود دوست داشتن را دوست دارم. هزار راه نرفته را نظاره میکنم که هر یک به کجایم می رساند, هزار تصمیمی که به مقتضای انسان بودنم, درست یا نادرست گرفته ام که مرا در این نقطه از زمان و مکان نشانده است... چهل سالگی ام را دوست دارم چرا که موسم برانگیخته شدنم به ...
15 ارديبهشت 1395