مزدا جانمزدا جان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه سن داره

مزدای مانای ما

هفته های اسرارآمیز

1394/10/9 10:32
نویسنده : مامان فريبا
1,806 بازدید
اشتراک گذاری

نه که حواسم بهت نباشه ها، نه عزیزدلم. فرصت نوشتن ندارم زیاد. میدونی تو سومین فرزند نازنین منی و با وجود شیرخوارگیِ داداش جونت خیلی کم فراغت حاصل میکنم ازت بنویسم. اونا هنوز چیزی از حضورت نمیدونن. هیشکی هنوز هیچی نمیدونه، جز من و بابا و پزشکم. گذاشتم مطمئن بشم دختر نازنینمی تا یه باره همه رو سورپرایز کنم. میدونی خواهری خیلی دوست داره یه خواهر داشته باشه. و خب مام سر تجربه ای که واسه خبردار کردنش از حضور و تولد داداشی داشتیم بهتر دیدیم تا مشخص شدن جنس نابت صبر کنیم. که اگه هم پسر باشی قطعا دنیا و ما به پسر بودن تو نیاز داره و حکمتی درش نهفته ست و باز هم نازنین و عزیزی. اونوقت اسمت قشنگت "هوداد" خواهد بود، داده ی نیک خدا.

برخلاف خواهر و داداش، تپش های قلب تو رو برای اولین بار، بجای شنیدن، دیدم. خانوم دکترِ نازنین، دوست دوران کودکیمه که انگار از وقتی کلاس اول بودم باهاش دوستم و مث خواهرمه. تازه تخصص زایمانش رو گرفته و خوشحالم که بالاخره این دم بهم دست داد که تجربه ی سومین بارداریم رو با حضور اون زیباتر کنم. وقتی برای اولین بار دیدمت دونه دونه جوانه های دست ها و پاهات رو بهم نشون داد و تو عین آدمکهایی که بچه ها میکشن فیگور گرفته بودی تا قشنگ ببینمت و اعضای بدنت رو تشخیص بدم. درست عین یه بیسکویت زنجبیلی کوچولو! اونوقت بود که ضربانهای زندگی بخش و سرشار از زندگی قلب کوچولوت رو هم بهم نشون داد. اونروز 23 آذر ما بود. اولین تماشای تو.

اون هفته ها تمام هم و غمم یافتن نام نیک برای تو بود که قلبت با تکرار نام قشنگت بتپه. شرحش رو مفصل برات مینویسم اگه برسم.

الان دیگه یکی دو هفته ست رویان کوچک من وارد زندگی جنینی شده و اون قورباغه ی ریزه میزه هر چه بیشتر و بیشتر شبیه انسان میشه. کاش انسانیتت و هر چه بیشتر پرورش بدیم.

خیلی دوسِت دارم بیسکوییت زنجبیلی من! 

پسندها (1)

نظرات (0)