مزدا جانمزدا جان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه سن داره

مزدای مانای ما

دورچین مزدایی

دورچین مزدایی یک غذا نیست، آیین خاصی هم نیست؛ فقط چیدمان اینگونه ی حواشی جای خواب تو هست کوچولواَک. این روزا علاوه بر اینکه زمین و زمان رو در بیداری با اون دو تا پای کوچولوت - که هنوز حالت پرانتزی جنینی ش رو تماماً از دست نداده - سیر میکنی و ذوق میزنی و دهن خودت و ما رو از شگفتی وا میذاری،  در حالت خواب هم مث عقربه ی ساعت و نه انگار، چیزی فراتر از اون، بر روی انواع موجهای دورانی و سینوسی و کسینوسی در جریان و در حرکتی. و این چیدمان به تو کمک میکنه که رشته ی خوابت پیوسته تر باشه و بند دل ما نیز. که اگه نباشه این چیدمان، نیم شبانی که در مدار مزدایی خودت به یکی از اجرام غیر لطیف اطراف رختخوابت برخورد کنی، آسمان بی ماه و خ...
23 مرداد 1396

مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

درست مثل روزایی که از ایستادن روی پاهات هیجان زده میشدی و شبا خوابت نمیبرد، چند شبه که از هیجان راه رفتن روی پاهات توی پوست خودت نمیگنجی و روی پاهات بند نمیشی؛ حتی وقتی که خاموشی میزنیم و فرا رسیدن زمان خواب شبانه رو بارها اعلام میکنیم، تو همچنان نفس نفس میزنی و وروجک بازی درمیاری. بماند که شیرین کاریا و سرکار گذاشتنات حالا دیگه کاملاً با قصد و منظوره و شیطنت که میکنی یه خنده ی ریزی هم تحویلمون میدی و میزنی به فرار که دنبالم کنین. بماند که با جیغ جیغ کردنات که حاکی از تلاشت برای حرف زدنه خونه رو روی سرت میذاری و خودمم که بخواب بزنم اون کف دستای پرضربت رو چنان حواله ی سر و صورتم میکنی که دادم به آسمون بلند میشه. چقدر باید التماست کنم شیرینم، ...
31 تير 1396

اوقو قَدِش!

حالا دیگه دستات رو ول میکنی و چند ثانیه ای بدون هیچ تکیه گاهی، فقط و فقط روی پای خودت وایمیستی. دیشب از هیجان این حرکت بزرگت خوابت نمیبرد، درست مثل نیروانا که اولین بار وقتی خوابیده بودم دست روی شکمم گذاشت و ایستاد و خنده ی پیروزمندانه سر داد، تو هم بارها و بارها روی شکم و پهلو و پشتم دست گذاشتی و ایستادی و توی تاریکی شب چشات برق زد و صدای هیجانت سکوت رو شکست.  اولین بار که با تکیه بر اشیا، ایستادن رو شروع کردی این تحسین کرمونی رو برای تشویق تو با ریتم دست زدنم میخوندم: "واستاده واستاده ایقِدِرو قِدِش واستاده، قد و قامتش واستاده" و اهورای نازنینم با گویش خودش و نواختن دستای کوچولوش همراهیمون میکرد "واستاده واس...
6 تير 1396

مامان پهلوان، مزدا

متقاضیای کُشتی گرفتن با مامان حالا دو تا قندعسل شده ن ! اهورا و مزدا. تو وروجکی که هنوز فقط با تکیه به اشیا و گاهی جاندارانی که ما باشیم میتونی وایستی، وروجکی که هنوز نمیتونی درست و حسابی تعادل حین حرکتت رو حفظ کنی، وروجکی که با کمک واکر ارثیه خواهر نیروانا تازه تازه میتونی چند قدم برداری و ایستاده در حرکت باشی، چنان جرأت و جسارتی پیدا کرده ی که خودت رو میندازی روی شونه هام که مثلاً کُشتی بگیری خاکم کنی! با اون نگاهت که تماماً معناست و برای هر حرف و حدیثی یه رنگ و حالت خاص داره چنان میخندی و اوج لذتت رو از این کشتی بازی بروز میدی که آدم خاک که نمیشه هیچ، سر به آسمون میذاره. ا... اکبر ببین الان نیروانا چطور تو آسموناست از برکت ...
26 ارديبهشت 1396

یه توپ 10 ماهه داریم قِل قِلیه

وقتی شنگول از خواب پا میشی شروع میکنی اصواتی رو که یاد گرفته یی با خودت زمزمه کردن، از ولوم پایین شروع میشه و کم کم اوج می گیره. گَ گَ، دَ دَ، بَ بَ، مَ مَ،  تازگیا صداهای ت و پ هم گاهی بگوشم میرسه. بعد میشینی و دست دستی میکنی، محکم و با همه ی توانت. بعدم موتور حرکتی رو بکار میندازی و چهار دست و پا قل میخوری میری سمت مبل و میز و هر چیز دیگه ای که بشه با تکیه بهش وایستاد که البته همشونم درست انتخاب نمیکنی مثلاً میخوایی به تاب بارفیکسی هم تکیه کنی که اگه کنارت نباشیم واویلا. تازگیا با کلی احتیاط و دراز کردن دستت به سمت زمین میشینی. از سرسره ی کوچولوی دنیای کودکانه مون تا چند قدمی بالا میری و سر میخوری و دوباره سعی میکنی. مسیر پر ترددت، او...
9 ارديبهشت 1396

نه تمام

زادروز نه ماهگیت با جاده و راه شروع شد. سفر نوروزی رو که مشهد بودیم و خونه مادرجون و باباجان, به اتمام رسونده بودیم و به خونه برمی گشتیم. خدا رو شکر سفر با اتومبیل با سه تا بچه ی قد و نیم قد به اندازه ی ترسم از این ماجرا, وحشتناک نبود. به یاری و با توکل بر خودش, با برنامه ریزی و مدیریت زمان, و البته همکاری تو و خواهر برادر نازنینت, نیروانا و اهورا, مسافت نزدیک به هزار کیلومتر رو ساده تر و سریعتر از اونی که انتظار داشتیم طی کردیم. نه ماهگیت پر از شور و هیجان و اتفاق تازه طی شد. دو تا مروارید کوچولو حالا توی دهانت خونه دارن و چهره ی خواستنیت رو جذابتر کرده ن. "مامان" و "بابا" رو کامل و قشنگ ادا میکن...
12 فروردين 1396

مرواریدونه

امروز در هشت ماه و یک هفتگی ت,  بالاخره دلیل پریشونیا و بهم ریختگی خواب و بیداریا و اوضاع مزاجیت هویدا شد. مث یه مروارید کوچولو توی دهنت خونه کرده. اولین دندونت, پیش پایین سمت چپ. هوراااااا. مبارکم باشه. خدا کنه آرومتر بشی. باید حدس میزدم از حملات گازانبری ای که این چند روزه وقت شیرخوردن از خودت بروز میدادی و همه ی نشونه هایی که درست مث خواهر برادر نازنینت وقت دندون درآوردن  داشتی.  ظهر, اون برآمدگی کوچولو رو زیر انگشتم حس کردم ولی هنوز خیلی توی لثه فرو بود و باید فشار میدادی تا زبریش رو بفهمی, اما عصری بهتر بود, با قاشق هی زدم روش و اون خنده ی دلبرانه ت رو هزاربار تجربه کردم. قشنگ معلوم بود تو هم درگیر یه کشف تازه ای و ...
17 اسفند 1395

خیزش مزدایی

با شروع هشت ماهگیت انگار جهش بزرگی در تو پدید اومده. تمام وجودت رو تمرکز میکنی تا با ما در ارتباط باشی, اونم کلامی, و همه ی انرژیت رو با جیغ های رنگ و وارنگ بیرون میریزی. قربون نطق و کلامت بشم شیرینم. صدای گ گ رو ادا میکنی و وقتی بعد از تو تکرارش میکنم با تمام وجود میخندی. همچین زبون کوچولوت رو توی دهنت گلوله میکنی تا یه صدایی ازش در بیاد آدم حظ میکنه.  شبانگاه هجدهم بهمن, بابا و خواهری که خواب شبانه آغازیدن, تازه خوابیدنهای تو و اهورا پایان گرفت. اونوقت بود که توی اون تاریکی شب, غلت زدی و به شکم شدی و جیغهای نه چندان بلندی سر دادی و شادمانی میکردی. فقط اهورا بود که فهمید شادمانی تو بخاطر خیزشی هست که به عقب کردی, یعنی حرکت کردی, س...
28 بهمن 1395

هفت مزدایی

هفت گام بلند را چه زود برداشتیم مزدای نازنینم! و چقدر کم پیش میاد از اینهمه شیرینی که به لحظه هامون هدیه کرده ی بنویسم. دلنوشته هام برای تو به ثبت ماهگردهای تو خلاصه شده و اونم خیلی مختصر و تلگرافی. عزیزکم, قندکم که وقتی به روی من یا هر عزیز دیگه ای میخندی دلم برات ضعف میره, هفت ماهگیت ماه بارون! این ماه تجربه ی چشیدن طعم های مختلف, بزرگترین تجربه ت بود؛ اینکه دیگه محدود به خوردن شیر من نیستی و منم نباشم میشه یه جورایی اون شکم فندقیت رو سیر کرد تا حدودی بهم آرامش میده, که تو میتونی روی پاهای خودت وایستی و وابستگیت به من کمتر میشه. برعکس اهورا که اصلا با فرنی و شیربرنج حال نکرد و یه راست رفتیم سراغ سوپ و کته براش, تو عاشق فرنی و شیربرنج...
17 بهمن 1395