مزدا جانمزدا جان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

مزدای مانای ما

روزی تو خواهی آمد

کوچولوی وول وولی من! حضور تو باعث شد یه بار دیگه دکتر دوست داشتنی م رو ملاقات کنم. همون بنده ی خوب خدا که خواهرت نیروانا رو با دستای پرتجربه ش برامون به این دنیا فراخوند و قرار بود که داداش اهورا رو هم اون به دنیا بیاره که شتاب داداشی برای بدنیا اومدن این اجازه رو نداد.  تا اینجای بارداریم رو پیش دوستم میرفتم که تازه تخصصش رو گرفته بود, با کمال محبت و بلافاصله که میرسیدم مطبش ویزیت میشدم و معطلی نداشتم که اهورا اذیت بشه. ولی حقیقتش میترسم اگه کارم به عمل سزارین بکشه پیش اون برم. واسه همین بود که باز رفتم سراغ همون دکتر قدیمی تا اولا بهم بگه تکلیفم برای زایمان چیه, مث نیروانا سزارین, یا مث اهورا طبیعی و ثانیا ازش وقت بگیرم اگه سزارین...
24 خرداد 1395

اینک چهل سالگی

اینک در جان پناه چهل سالگی ام ایستاده ام تا نفسی تازه کنم. به راه آمده می اندیشم و نگاهم به قله ای ست که پس ابرها رسیدنم را به انتظار نشسته است.  کوهنورد نیستم ولی به کوه زدن را دوست دارم. شاعر نیستم ولی در هوای شاعرانه, نفس کشیدن را دوست دارم. نوازنده نیستم ولی نواختن احساس را دوست دارم.  شمع نیستم ولی عاشقانه و خاموش, روشنایی بخشیدن را دوست دارم. اصلا خود دوست داشتن را دوست دارم. هزار راه نرفته را نظاره میکنم که هر یک به کجایم می رساند, هزار تصمیمی که به مقتضای انسان بودنم, درست یا نادرست گرفته ام که مرا در این نقطه از زمان و مکان نشانده است... چهل سالگی ام را دوست دارم چرا که موسم برانگیخته شدنم به ...
15 ارديبهشت 1395

حس زیبای حضور تو

حرکات موزون و غیرموزونت رو مدتهاست حواله ی وجودم میکنی نازنین. دو تا پسر عزیز دارم که از درون و برون مینوازنم. اهورایی که از سر و کولم بالا میره حتی وقتی میخواد شیر بخوره و مزدایی که داره حرکات مداوم دست و پاش رو از الان تمرین میکنه توی شیکمم! خدایا سپاست که فرزندانم توان حرکت دارن و منو به چالش میکشونن برای همپایی شون.   آخرین سونوی تو نشون میده که سر و ته شدی و داری وارونه دنیا رو تجربه میکنی کوچولو!   فرصتی برای حرف زدن باهات پیدا نمیکنم عزیزم، منو ببخش که از سهم جنینیِ همصحبتی با تو برای گذروندن اوقاتم با اهورای کوچک گذاشته م، آخه حس میکنم وقتی تو دنیا بیایی شاید نتونم به اون که هنوز خیلی به آغوش و همراهی مدام من احتیاج...
8 ارديبهشت 1395

بلند باد نام تو

بالاخره سونوی ۱۸ هفتگی هم رفتم و پسربودنت برامون هویدا شد. فکر میکردم حالا که خدا خواسته و تو رو به طرز شگفت آوری به ما هدیه داده, دختر باشی و آرزوی خواهری رو که داشتن خواهره برآورده کنی ولی انگار بازم حکمت خداوندی با حساب و کتابای ما تفاوت داره. میدونی برای اسمت که دختر باشی اینقدر گشتم و مطالعه کردم و چشامو خسته کردم که نگو. سرآخرم اسمی که برگزیده بودم با اینکه تک بود و معنای والایی داشت, یه جورایی دلم رو آروم نمیکرد, منم گذاشتم اول ببینیم پسری یا دختر, بعد حسابی نامگذاریت کنیم. واسه پسر گزینه های زیاد و دلچسب زیادی داشتیم ولی من "مزدا" رو برگزیدم. وقتی خواهرت نیروانا , جاودانگی و ابدیته و کمال نهایی سلوک انسان, و داداشت اهورا ...
1 اسفند 1394

آغاز فصل دوم

وقتی برای سونوی NT رفتم، خانوم دکتر روند رشد و اوضاع و احوالت رو بسیار خوب توصیف کرد و خدا رو سپاس گفتم. همچین حسابی داشت ازت تعریف میکرد که من گفتم تازه چند روز پیش که دستم رو روی شکمم گذاشته بودم کلی هم زیر دست و پام میلغزید و خانوم دکتر که حس کرد حسابی جوگیر شده م دراومد که نه بابا این یکی دیگه امکان نداره، کاملاً اشتباه میکنی. نمیدونم ماهی کوچولوی من! شاید توجیه علمی نداشته باشه ولی من حسابی حست کرده بودم، یادته واسه ت پست قبلی رو هم به همین بهونه نوشتم.  در هر صورت خوشحالم که هستی و خوبی نازنینم. امرتاتِ من! هنوز نمیدونم به نامی نیک تر از این میتونم خطابت کنم یا نه.  ...
22 دی 1394

ماهیَک

دیشب برای اولین بار لمست کردم ماهی کوچولو! خسته از خواب نرفتن داداشی و شلوغیای خونه بچه ها رو به بابایی سپردم و به یه گوشه ی دنج و تاریک پناه بردم و دراز کشیدم. کمرم از عصر درد داشت و خیلی نگرانم کرده بود. اما تا دست گذاشتم روی شکمم از زیر دستم لغزیدی و من غرق حیرت شدم. فکر نمیکردم به این زودی بتونم لمست کنم ولی تو حضورت رو به این شکل هم بهم نمایوندی عزیزکم. بعدش کلی شنا کردی و زیر دستام رقصیدی و چرخیدی و من شاد شدم و انرژی گرفتم. همیشه خوب باش  کوچولوی معصوم من.
10 دی 1394

هفته های اسرارآمیز

نه که حواسم بهت نباشه ها، نه عزیزدلم. فرصت نوشتن ندارم زیاد. میدونی تو سومین فرزند نازنین منی و با وجود شیرخوارگیِ داداش جونت خیلی کم فراغت حاصل میکنم ازت بنویسم. اونا هنوز چیزی از حضورت نمیدونن. هیشکی هنوز هیچی نمیدونه، جز من و بابا و پزشکم. گذاشتم مطمئن بشم دختر نازنینمی تا یه باره همه رو سورپرایز کنم. میدونی خواهری خیلی دوست داره یه خواهر داشته باشه. و خب مام سر تجربه ای که واسه خبردار کردنش از حضور و تولد داداشی داشتیم بهتر دیدیم تا مشخص شدن جنس نابت صبر کنیم. که اگه هم پسر باشی قطعا دنیا و ما به پسر بودن تو نیاز داره و حکمتی درش نهفته ست و باز هم نازنین و عزیزی. اونوقت اسمت قشنگت "هوداد" خواهد بود، داده ی نیک خدا. برخلاف خو...
9 دی 1394

سرآغاز

گفت و گو نداره که چطور از اومدنت خبردار شدم. دیگه حالا بعد از دو تا تجربه ی موفق و یکی ناموفق، نیاز به هیچ واسطه ای برای اثبات بودنت نبود. زنگ اومدنت رو با نهیبی به وجودم نواختی و من سراپا ترس و دلهره شدم. هیچ حساب سرانگشتی زمینی علت موجودیت تو رو به رسمیت نمیشناخت و منِ سراپا زمین هم چطور میتونستم حضورت رو هضم کنم. تلاش کردم که نبودنت رو رقم بزنم ولی نه، هرگز نمیتونستم موهبت سرشار از حیاتی رو که بی شک به هزار و یک دلیل موجه خداوندی به زندگیمون ارزانی شده به اراده ی کمترینِ خودم به نیستی فرا بخونم. این شد که تو هم به هستی ما پیوستی تا هیچوقت فراموش نکنیم که همه چیز بر مدار اراده ی محض خداوندی در گردشه. ...
26 آذر 1394