مزدا جانمزدا جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مزدای مانای ما

نه تمام

زادروز نه ماهگیت با جاده و راه شروع شد. سفر نوروزی رو که مشهد بودیم و خونه مادرجون و باباجان, به اتمام رسونده بودیم و به خونه برمی گشتیم. خدا رو شکر سفر با اتومبیل با سه تا بچه ی قد و نیم قد به اندازه ی ترسم از این ماجرا, وحشتناک نبود. به یاری و با توکل بر خودش, با برنامه ریزی و مدیریت زمان, و البته همکاری تو و خواهر برادر نازنینت, نیروانا و اهورا, مسافت نزدیک به هزار کیلومتر رو ساده تر و سریعتر از اونی که انتظار داشتیم طی کردیم. نه ماهگیت پر از شور و هیجان و اتفاق تازه طی شد. دو تا مروارید کوچولو حالا توی دهانت خونه دارن و چهره ی خواستنیت رو جذابتر کرده ن. "مامان" و "بابا" رو کامل و قشنگ ادا میکن...
12 فروردين 1396

بهار آرزویم

اولین بهار عمرت در راه است نازنین مزدایم! زاده ی تابستان عاشقی, انتظار مدیدی بود برای دل کوچکت, بهار؛ ولی حالا تحقق خواهد یافت. برایت بهار در بهار شادمانی و بالندگی آرزو دارم ای شیرین ترین اتفاق سالی که به انجام می رسد. مزدای من, خداوندگار خرد, خداوندگار دلهایی با خنده های زیبایت, خنده هایت مدام.
30 اسفند 1395

مرواریدونه

امروز در هشت ماه و یک هفتگی ت,  بالاخره دلیل پریشونیا و بهم ریختگی خواب و بیداریا و اوضاع مزاجیت هویدا شد. مث یه مروارید کوچولو توی دهنت خونه کرده. اولین دندونت, پیش پایین سمت چپ. هوراااااا. مبارکم باشه. خدا کنه آرومتر بشی. باید حدس میزدم از حملات گازانبری ای که این چند روزه وقت شیرخوردن از خودت بروز میدادی و همه ی نشونه هایی که درست مث خواهر برادر نازنینت وقت دندون درآوردن  داشتی.  ظهر, اون برآمدگی کوچولو رو زیر انگشتم حس کردم ولی هنوز خیلی توی لثه فرو بود و باید فشار میدادی تا زبریش رو بفهمی, اما عصری بهتر بود, با قاشق هی زدم روش و اون خنده ی دلبرانه ت رو هزاربار تجربه کردم. قشنگ معلوم بود تو هم درگیر یه کشف تازه ای و ...
17 اسفند 1395

خیزش مزدایی

با شروع هشت ماهگیت انگار جهش بزرگی در تو پدید اومده. تمام وجودت رو تمرکز میکنی تا با ما در ارتباط باشی, اونم کلامی, و همه ی انرژیت رو با جیغ های رنگ و وارنگ بیرون میریزی. قربون نطق و کلامت بشم شیرینم. صدای گ گ رو ادا میکنی و وقتی بعد از تو تکرارش میکنم با تمام وجود میخندی. همچین زبون کوچولوت رو توی دهنت گلوله میکنی تا یه صدایی ازش در بیاد آدم حظ میکنه.  شبانگاه هجدهم بهمن, بابا و خواهری که خواب شبانه آغازیدن, تازه خوابیدنهای تو و اهورا پایان گرفت. اونوقت بود که توی اون تاریکی شب, غلت زدی و به شکم شدی و جیغهای نه چندان بلندی سر دادی و شادمانی میکردی. فقط اهورا بود که فهمید شادمانی تو بخاطر خیزشی هست که به عقب کردی, یعنی حرکت کردی, س...
28 بهمن 1395

هفت مزدایی

هفت گام بلند را چه زود برداشتیم مزدای نازنینم! و چقدر کم پیش میاد از اینهمه شیرینی که به لحظه هامون هدیه کرده ی بنویسم. دلنوشته هام برای تو به ثبت ماهگردهای تو خلاصه شده و اونم خیلی مختصر و تلگرافی. عزیزکم, قندکم که وقتی به روی من یا هر عزیز دیگه ای میخندی دلم برات ضعف میره, هفت ماهگیت ماه بارون! این ماه تجربه ی چشیدن طعم های مختلف, بزرگترین تجربه ت بود؛ اینکه دیگه محدود به خوردن شیر من نیستی و منم نباشم میشه یه جورایی اون شکم فندقیت رو سیر کرد تا حدودی بهم آرامش میده, که تو میتونی روی پاهای خودت وایستی و وابستگیت به من کمتر میشه. برعکس اهورا که اصلا با فرنی و شیربرنج حال نکرد و یه راست رفتیم سراغ سوپ و کته براش, تو عاشق فرنی و شیربرنج...
17 بهمن 1395

شیش و خیار و کنار صندل

اولین سفر زندگیت درست در نیم سالگیت رخ داد عزیز دلم! یه سفر کوچولو به یه روستای باستانی به اسم کنارصندل. تجربه ی امکانات اندک رفاهی و درآمیختن با خاک و آب و باد و آتش برای رسیدن به اصل وجودی مون, خیلی بیشتر از گاهی, لازمه و تو این تجربه ی زیبا رو در ششمین ماهگردت بدست آوردی. یه روز پرخاطره در دامان تاریخ و طبیعت! بیاد سهراب سپهری و شعر" در گلستانه" ش یونجه زاری سر راه بعد جالیز خیار بوته های گل رنگ و فراموشی خاک...   ...
14 دی 1395

یه کم سفت تر خوران

اولین قاشق غذای جامدت رو همین یه ساعت پیش نوش جان کردی. گوشت بشه بچسبه به تنت مزدای نازنینم. دلم برای بوی پی پی های شیرخوارگیت تنگ میشه. و این زمانه که هی میره و خاطره میسازه. به قول خاله نجمه کی باشه چلو کباب بخوری!  امشب اولین شله زرد عمرم رو پختم به نظرم, شایدم دومین, درست خاطرم نیست. باقیمانده ی لعاب برنج اولین غذای جامدت شد شله زرد واسه ماها! همینه که خیلی مبارکه حضورت عزیزدلم. عکس اولین یلدای عمرت رو هم ضمیمه ی این پست پرخاطره میکنم جون دل!   ...
5 دی 1395