مزدا جانمزدا جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مزدای مانای ما

چشمکی از بهشت

خنده های معنی دارت رو تحویلمون میدی, این یعنی که ما رو میشناسی و ارتباطمون دو طرفه شده!!هیچی شیرین تر از این نیست توی این روزای سخت و پر تلاطمی که مادری سه تا بچه رو تجربه میکنم, اونم در حالی که دو تا وروجک آخریم همه ش در حال پروندن اون یکی از خوابن و اجازه ی کوچکترین فراغتی رو هم کمتر میدن. یه بهووونه ی به این بزرگی واسه شادمانی و سپاس خدای بزرگم رو دارم. خنده هات مستدام کوچولوی من! ...
25 مرداد 1395

یک قرص ماه کامل

شمارگان عمر عزیزت از روز و هفته گذشت و فردا به ماه میرسه مزدای نازنینم! این یک ماه به بوییدن مداوم شمیم آسمانی تو, پایش ذره ذره ی حرکات صورت مینیاتوریت بهمراه قربون صدقه رفتنهای های پیاپی, انواع و اقسام چکاپ و اقدامات لازم برای حفظ و تأمین تندرستی تو, عادت کردن دوباره به بیخوابی و کم خوابی های متوالی, یافتن راههای بهتر برای خوابوندن و خوب خوابیدن تو و اهورا, کنار اومدن با بهوونه گیری های مقطعی اهورا و کنجکاویا و سر و کول بالا رفتناش وقت شیرخوردن, خوابیدن یا بیداری کردن تو, و یافتن راه چاره برای چالشهای جدید زندگی پنج نفره مون گذشت.  زندگی با همیناست که شیرین میشه و زندگی نام میگیره پسر گلم. یک ماهگیت مبارک ماه کوچولوی خونه! ...
9 مرداد 1395

هویت اصیل تو

وقتی شناسنامه ت رو باز کردم دلم ریخت. دلهره ی عحیبی سراسر وجودم رو در بر گرفت. یعنی وقتی بزرگ شدی چه احساسی نسبت به شناسنامه ت داری؟ چقدر اسمت رو دوست داری؟ نکنه هر وقت بازش میکنی آهی از ته دل بکشی و...  یعنی این اسمی که برات گذاشتم از سر خودخواهیه مزدای من!؟ یه بار برات نوشته بودم که نام بلندت رو چرا مزدا انتخاب کردیم ولی حالا که دیگه رسما این نام تو شده نگران شده م. دلم میلرزه که نکنه حرف و حدیث آدمایی که این اسم اصیل ایرانی رو نمیشناسن یا نمیخوان بشناسن اذیتت کنه یا اذیتمون کنه.  توی اتاق عمل که کادر خوش برخورد و پر انرژی پزشکی داشتن آماده ی سزارینم میکردن تا داروی بیهوشی اثر کنه و کاراشون انجام بشه کلی از بچه هام سؤال ...
20 تير 1395

اینگونه آمدی

مزدای مانای ما, به نام خداوندگار خرد, گامهای آسمانیش را بر زمین نهاد. بادا که نام بلندش را با اندیشه, گفتار و کردار نیکش به گیتی بنمایاند, آنگونه که خدایگونی و خدایگانی بشر را سزاست. ...
10 تير 1395

... نفس تا تو

شمارش معکوس قدمهات تا رسیدن به آغوشمم داره به پایان میرسه و من هنوز از شدت هیجان نمیدونم چی برای اومدنت بنویسسم نازنین.  تو پسرک صبور و آرومم که لحظه های بارداری رو با وجود داداش اهورای کوچولو که مدام مورد نوازشش بودی تجربه کردی. باور.کن اهورا خیلی میبوسدت و نازت میکنه. درسته که گاهی نادانسته در اثر وول خوردناش جور دیگه ای نواخته میشی ولی اون واقعا از سر ندونستناشه. نیروانام که داره روزا رو میشماره تا بهت برسه و بتونه ببیندت و بابایی و منم که گفتگو نداره چقدر منتظریم. به سلامتی و آرامش قدم به زمین بذار شازده کوچولوی پاک سرشت, مزدای عزیزم! ...
6 تير 1395

روزی تو خواهی آمد

کوچولوی وول وولی من! حضور تو باعث شد یه بار دیگه دکتر دوست داشتنی م رو ملاقات کنم. همون بنده ی خوب خدا که خواهرت نیروانا رو با دستای پرتجربه ش برامون به این دنیا فراخوند و قرار بود که داداش اهورا رو هم اون به دنیا بیاره که شتاب داداشی برای بدنیا اومدن این اجازه رو نداد.  تا اینجای بارداریم رو پیش دوستم میرفتم که تازه تخصصش رو گرفته بود, با کمال محبت و بلافاصله که میرسیدم مطبش ویزیت میشدم و معطلی نداشتم که اهورا اذیت بشه. ولی حقیقتش میترسم اگه کارم به عمل سزارین بکشه پیش اون برم. واسه همین بود که باز رفتم سراغ همون دکتر قدیمی تا اولا بهم بگه تکلیفم برای زایمان چیه, مث نیروانا سزارین, یا مث اهورا طبیعی و ثانیا ازش وقت بگیرم اگه سزارین...
24 خرداد 1395

اینک چهل سالگی

اینک در جان پناه چهل سالگی ام ایستاده ام تا نفسی تازه کنم. به راه آمده می اندیشم و نگاهم به قله ای ست که پس ابرها رسیدنم را به انتظار نشسته است.  کوهنورد نیستم ولی به کوه زدن را دوست دارم. شاعر نیستم ولی در هوای شاعرانه, نفس کشیدن را دوست دارم. نوازنده نیستم ولی نواختن احساس را دوست دارم.  شمع نیستم ولی عاشقانه و خاموش, روشنایی بخشیدن را دوست دارم. اصلا خود دوست داشتن را دوست دارم. هزار راه نرفته را نظاره میکنم که هر یک به کجایم می رساند, هزار تصمیمی که به مقتضای انسان بودنم, درست یا نادرست گرفته ام که مرا در این نقطه از زمان و مکان نشانده است... چهل سالگی ام را دوست دارم چرا که موسم برانگیخته شدنم به ...
15 ارديبهشت 1395

حس زیبای حضور تو

حرکات موزون و غیرموزونت رو مدتهاست حواله ی وجودم میکنی نازنین. دو تا پسر عزیز دارم که از درون و برون مینوازنم. اهورایی که از سر و کولم بالا میره حتی وقتی میخواد شیر بخوره و مزدایی که داره حرکات مداوم دست و پاش رو از الان تمرین میکنه توی شیکمم! خدایا سپاست که فرزندانم توان حرکت دارن و منو به چالش میکشونن برای همپایی شون.   آخرین سونوی تو نشون میده که سر و ته شدی و داری وارونه دنیا رو تجربه میکنی کوچولو!   فرصتی برای حرف زدن باهات پیدا نمیکنم عزیزم، منو ببخش که از سهم جنینیِ همصحبتی با تو برای گذروندن اوقاتم با اهورای کوچک گذاشته م، آخه حس میکنم وقتی تو دنیا بیایی شاید نتونم به اون که هنوز خیلی به آغوش و همراهی مدام من احتیاج...
8 ارديبهشت 1395

بلند باد نام تو

بالاخره سونوی ۱۸ هفتگی هم رفتم و پسربودنت برامون هویدا شد. فکر میکردم حالا که خدا خواسته و تو رو به طرز شگفت آوری به ما هدیه داده, دختر باشی و آرزوی خواهری رو که داشتن خواهره برآورده کنی ولی انگار بازم حکمت خداوندی با حساب و کتابای ما تفاوت داره. میدونی برای اسمت که دختر باشی اینقدر گشتم و مطالعه کردم و چشامو خسته کردم که نگو. سرآخرم اسمی که برگزیده بودم با اینکه تک بود و معنای والایی داشت, یه جورایی دلم رو آروم نمیکرد, منم گذاشتم اول ببینیم پسری یا دختر, بعد حسابی نامگذاریت کنیم. واسه پسر گزینه های زیاد و دلچسب زیادی داشتیم ولی من "مزدا" رو برگزیدم. وقتی خواهرت نیروانا , جاودانگی و ابدیته و کمال نهایی سلوک انسان, و داداشت اهورا ...
1 اسفند 1394